جوان آنلاین: هیو برودی (Hugh Brody) انسانشناس، نویسنده و فیلمساز انگلیسی است که برای انجام پروژهای پژوهشی به شمالگان، در کانادا، نقلمکان میکند. او زبان بومیان آنجا را میآموزد و پای حرفهایشان مینشیند. در گفتوگوهایشان متوجه میشود که بومیان نگران خودکشیهای مشکوک نوجوانان آن مناطق هستند. او درمییابد از دهه ۱۹۸۰ به اینسو نرخ خودکشی پسران در مناطق شمالی چندبرابر شده و در طول دو دهه پس از آن، مدام بر تعدادشان افزوده شدهاست. این مردمشناس، طی ۱۰ سال اقامت در میان اقوام شمالگان، پی به حقیقتی هولناک درباره این خودکشیها میبرد. کودکانی که قربانی سوءاستفاده جنسی شدهبودند و خودکشی تنها راهی بود که پیش روی آنها قرار داشت.
ماجرای جنایات سفیدپوستان علیه بومیان مناطق شمالگان ابعاد وسیعی یافتهاست. کشف گورهای دستهجمعی کودکان بومیان کانادا تنها بخشی از فجایعی است که سفیدپوستان علیه مردم این نواحی مرتکب شدهاند. افشاگری درباره سوءاستفاده جنسی از کودکان اینوئیتها و بومیان کانادا از دهه ۱۹۹۰ آغاز شده و همچنان ادامه دارد و بر ذهنیت مردم از شمالگان (و باقی نقاط کانادا) تأثیر گذاشتهاست، اما در آن زمان این مسائل هنوز روشن نشدهبود. شکایت از کشیشهای نیوفاندلند، که جرائمشان علیه کودکان از اولین مواردی بود که در دادگاههای کانادا مطرح میشد، در دهه ۱۹۸۰ صورت گرفت. در اوایل دهه ۷۰ میلادی، از نظر مردم خیلی بعید بود که کشیشها یا معلمان مدرسه دست به تجاوز جنسی بزنند. درنظر نگرفتن چنین احتمالی به نظر سادهلوحانه و البته گیجکننده است؛ خیلی از ما به فعالیتهای مبلغان مذهبی بهشدت مشکوک بودیم، اما شک ما هیچوقت به سمت کودکآزاری نرفتهبود.
بزرگان اینوئیت و باقی کسانی که شمالگان را خوب میشناسند، سوءاستفاده جنسی را یکی از عوامل مهم افزایش خودکشی جوانان در جوامع خود میدانند.
تجاوزی متفاوت
تجاوز جنسی به کودکان با سایر صورتهای تجاوز تفاوتهای اساسی دارد: این نوع تجاوز تعرض مستقیم به آسیبپذیرترین افراد جامعه است، اما ربط مهمی هم به آسیبهای دیگر دارد؛ کودکان قربانی تجاوز اعتماد بهنفسشان را از دست میدهند، بنابراین در برابر هر نوع آسیب دیگری که سر راهشان قرار بگیرد، بهشدت حساس و شکننده میشوند. کودکانی که مورد تجاوز جنسی قرار گرفتهاند، ممکن است به خود بیایند و ببینند که به سکوتی بس عمیق وادار و در آن حبس شدهاند، در حالی که بیشتر از هر کس دیگری نیاز به مراقبت و حرفزدن و فرصتی برای التیام دارند. تجاوز هرچه گستردهتر باشد - تجاوز به میراث گذشته، خاک و باورها- به این معنی است که فرصت تیمار و التیام، فرصت دفاع از خود، ناچیز و ناچیزتر میشود.
جنایت علیه کودکان
طبق مقاله منتشرشده در گاردین هیو برودی از معلمی به نام هورن مینویسد. به گفته وی هورن تقریباً ۱۵سال، یعنی از ۱۹۷۱ تا ۱۹۸۵، در شمال کانادا معلمی و در شش قبیله مختلف اینوئیتی تدریس کرد. اولینبار در ۱۹۸۷ به جرائم جنسی علیه کودکان متهم شد، به دلیل دستدرازی به ۲۴ پسربچه گناهکار شناخته شد و به شش سال زندان محکوم شد. پس از آن، ۵۰ مرد او را به جرائم دیگری متهم کردند. در سال ۲۰۰۰، به ۲۰ مورد تجاوز دیگر اعتراف کرد و پنج سال دیگر به حکم حبسش اضافه شد. بسیاری از قربانیانش دولت را برای پرداخت غرامت تحت فشار گذاشتند. تا سال ۲۰۱۵، دولت کانادا به ۱۵۲ تن از قربانیان هورن غرامتی معادل ۵/۳۶ میلیون دلار پرداخت کرد. این قربانیان، در هنگام تجاوز، ۶ تا ۱۶ سال داشتهاند.
در ژانویه ۲۰۱۵، اریک دژاگر، کشیش کاتولیک سابق، بهعلت سوءاستفاده جنسی از ۳۲ کودک در قبیله بسیار شمالی ایگلیلوک در فاصله سالهای ۱۹۷۶ تا ۱۹۸۲ مجرم شناخته شد، یعنی دقیقاً در همان سالهایی که هورن نیز مشغول جنایتهای خودش بود. روزنامهنگارانی که اخبار پرونده دژاگر را پوشش میدانند گزارش دادند که او در حضور تعدادی از قربانیان، از دادگاه عذر خواسته و تقاضای بخشش کردهاست - ظاهراً قربانیان، بهمحض قرارگرفتن دژاگر در جایگاه، از فرط اندوه و خشم داد و فریاد به راه انداخته بودند. دژاگر مصرانه ادعا میکرده که دیگر هرگز به کسی تعرض نمیکند. او به ۱۹سال حبس محکوم شد که، با احتساب هشت سالی که تا آن موقع گذرانده بود، به ۱۱ سال کاهش یافت و ژوئن امسال به قید شرط آزاد شد. هورن بعد از اتمام محکومیتش به امریکای لاتین رفت.
دژاگر و هورن فقط دو تن از انبوه آزارگران اینچنینی هستند، کسانی که بعضیهایشان دادگاهی شده و زندانیاند، خیلیهایشان هم مدتهاست که مردهاند یا به سبب ابهامات قانونی قسر دررفتهاند. دیر یا زود از ابعاد گسترده تجاوز جنسی در مدارس شبانهروزیای که هزاران کودک بومی کانادایی در آن تحصیل میکردند، باخبر میشدیم. در مستعمرات مرزی، قدرت بهسبب موقعیت جغرافیایی و مسائل سیاسی بیش از حد ریشه میدواند: فاصله بسیار زیاد این مناطق با مراکز اجرایی موجب میشود که وقتی نمایندگان علم و دین به جوامع دورافتاده و آسیبپذیر سرخپوستان پا میگذارند، به نوعی منزلت و کاریزمای جادویی دست یابند. محل کار این افراد مجزاست و این مجزابودن زندگیشان را مخفیانهتر هم میکند. همه شرایط لازم برای سوءاستفاده در این مناطق مهیاست. قربانیان و خانوادههایشان نیز با تهدید و ارعاب مجبور به سکوت میشوند. جنوبیها هم، از جمله مردمشناسانی نظیر خودم، هرگز متوجه آزار یا آزارگران نشدند.
خودکشی میان بومیان چند برابر مردم عادی
هیو برودی با بیان این مقدمه به ماجرای خودکشی نوجوانان بومی مناطق شمالگان میپردازد و میگوید: «امروز که ۴۰ یا ۵۰ سال از آن زمان میگذرد، بسیاری از مسائلی که آن زمان از دیدمان پنهان ماندهبود، عیان شدهاند. یکی از این مسائل تراژدی وحشتناک خودکشیاینوئیتهاست. نوجوانی که خانه هورن را خراب کرد، زنگ خطری بود که از ویروس درد و رنج، از عذابی که در راه بود، خبر میداد. پیامدهای شوم هنوز مانده بود تا از راه برسند.»
وی در جریان سفری به این منطقه در سال ۲۰۰۲ پاکتی بدون نام و نشانی دریافت میکند که حاوی اطلاعاتی از خودکشیها میان قبایل بومی است. به گفته وی فقط یک فهرست بلندبالا بود، جدولی پر از اطلاعات که عنوان هر یک از ردیفهایش اینها بود: مکان، جنسیت، سن، روش. در واقع فهرستی بود از آمار خودکشی در فاصله سالهای ۱۹۹۹ تا ۲۰۰۱. مکان خودکشیها همگی در جوامع اینوئیتی نوناووت بود. حدود دوسومشان مرد و یکسوم زن بودند؛ همهشان، بهجز یکیدو نفر، ۱۵ساله تا ۳۰ساله بودهاند؛ تقریباً همهشان خود را حلقآویز کردهبودند.
برودی در اینباره میگوید: «از بسیاری از فشارهای زندگی بومیان خبر داشتم و درباره طرز کار استعمار و برخی از صدماتی که به آنها زدهبود، نوشته بودم. حتی در دهه ۱۹۷۰، مطلب کوتاهی هم راجع به خطر احتمالی و آتی خودکشی اینوئیتها نوشتهبودم، اما تصورش را هم نمیکردم که این همه آدم جان خود را به این طریق گرفتهباشند. پیش از آنکه به انتهای لیست برسم، فهمیدهبودم که با نرخ خودکشی وحشتناکی طرفم. تمام قبایل، از دورافتادهترینها گرفته تا آنها که مراکز اداری بودند، بیش از یک مورد خودکشی داشتند. چیزی که در حال خواندنش بودم کاتالوگ فاجعه بود.»
وی با کمک آمار و ارقام سادهای از جمعیت کلی شمالگان و یک سری عملیات ساده ریاضی فهمید آنطور که فهرست نشان میداد، نرخ خودکشی اینوئیتها حداقل ۵۰ نفر در هر ۱۰۰هزار نفر و نرخ خودکشی مردان جوان حداقل ۱۰۰ نفر در هر ۱۰۰هزار نفر است. نرخ خودکشی از قدیمالایام به همین شکل اعلام میشود و محاسبه آن برای جوامع بسیار کوچک به لحاظ آماری نتایج عجیبی دارد، زیرا فقط چند مورد معدود میتواند نرخ کلی بسیار بالایی را رقم بزند. با این حال میدانستم که در آن زمان نرخ خودکشی در کل کانادا حدود ۱۲ نفر در ۱۰۰ هزار نفر است. اعداد در قالب آمار شاید چندان قابلاعتنا نباشند، اما واقعیت هولناکی را فریاد میزنند.
برودی ادامه میدهد: «خلاصه همینها را زوجی به زبان خودشان برایم گفتند: «هر روز منتظریم ببینیم قرار است خبر مرگ چه کسی را بشنویم، نفر بعدی کدام قوم و خویشمان است. منتظریم ببینیم کی قرار است در خاکسپاری بعدی شرکت کنیم.»
این پژوهشگر میافزاید: «آماری که از شمالگان کانادا به من دادهبودند، قسمتی از یک همهگیری جهانی بود، بحرانی که در بسیاری از جوامع بومی جهان شایع شدهبود. دقیقاً همین سیر وقایع در آلاسکا، گرینلند، استرالیا و بخشهای زیادی از کانادا گزارش شدهبود. نرخ خودکشی در میان جوانان، بهویژه مردان جوان، چیزی بین ۷۵ تا ۲۵۰ نفر در هر ۱۰۰هزار نفر بود، یعنی چندین برابر نرخ خودکشی در میان مردم غیرسرخپوست یا غیربومی همین مناطق.»
احساس بیتعلقی و حسرت
از دهه ۱۹۸۰، جوانان بیشماری دست به خودکشی زدهاند و طی دو دهه بعد از آن، مدام به تعدادشان اضافه شدهاست. تازه، به جز آنهایی که موفق شدهاند خود را بکشند، تعداد خیلی بیشتری هستند که یا به خودکشی فکر میکنند یا اقدام به خودکشی کردهاند. در برخی مطالعات که در ایالاتمتحده انجام شده، همانطور که یافتههای من در شمال کانادا هم نشان میدهد، از هر چهار جوان، یک نفر ابراز کرده که زمانی به خودکشی فکر کردهاست.
آسیب به جامعه از هر نظر به سکوت، اندوه و خشم منتهی میشود. افرادی که توقع میرود وظیفه انتقال دانش، بینش، باور و مهارتهایی را به عهده بگیرند که قلب هر فرهنگاند، خانهنشین میشوند. کسانی که مورد تجاوز قرار گرفتهاند، خود را بیارزش میپندارند. والدین به ارزش و صحت همه چیزهایی که از بچگی یاد گرفتهاند، شک میکنند و اطمینان خود را به تمام آموزههایی که باید به فرزندان انتقال دهند، از دست میدهند. همچنین فرزندان به این نتیجه میرسند که والدینشان هیچچیز باارزشی، هیچ حقیقت بهدردبخوری، ندارند که ارائه کنند. بهاینترتیب، ریسمانی که نسل قدیم را به نسل جدید پیوند میداد، گسسته میشود و هر نسل در یک سوی ریسمان میماند.
نسل قدیم نمیتواند آنطور که میخواست بزرگتری کند، نسل جدید هم نمیتواند برای تأمین نیازهایی که هر جوانی دارد، به والدینش رجوع کند. پس معنای زندگی، آنگونه که قبلاً بود، آنگونه که باید باشد، آنگونه که هر یک از طرفین شکاف نسلی به آن نیاز دارند، در شک، اندوه و سکوت گم میشود. آنچه برای آیندگان باقی میماند، حس بیتعلقی و حسرت چیزهایی است که سخت محتاجشان هستند، اما از همان کودکی میفهمند که هرگز توان داشتنش را نخواهند داشت.